بابا اینا اومدن ودوباره درگیریهای من ومهدی شروع شد
بخصوص وقتی مامان طرف اونو میگرفت بیشتر داغ میکردم.
جوادم به مامان التماس میکرد ومیگفت:عمه تو رو خدا هوای نفیسه
را داشته باش اون الان مهمون شماست خدمتم تموم بشه میبرمش اونوقت دلت
میسوزه.ولی مامان میگفت نفیسه نباید با برادراش مقابله کنه آخه اونا پسرند
با پسر که نباید در افتاد
من همیشه مثل افسرده ها بودم یه گوشه از اتاق مینشستم و کوبلن میبافتم
عکس روی کوبلن یک زن زیبا بود ومن اون تصویر رو خیلی دوست داشتم.
دلم میخواست تموم که شد اونو قاب کنم وبزنم توی اتاق خواب خونه خودم وجوادم.....
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: